هستیهستی، تا این لحظه: 12 سال و 10 روز سن داره
هلناهلنا، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه و 27 روز سن داره

فرشته های آسمانی مامان و بابا ، هستی و هلنا

فروردین و اردیبهشت 94

بیست و پنجم فروردین تولد خاله محبوبه بود که بعلت به دنیا آمدن نی نی تحت الشعاع قرار گرفته و در روز بیست و ششم براش اولین تولد مادر بودنش را گرفتیم . سوم اردیبهشت 94 هفتم اردیبهشت 94 : نی نی ما از وقتی نی نی به دنیا اومده فیلش یاد هندوستون کرده... یازدهم اردیبهشت 94 : حیاط خانه ما دوازدهم اردیبهشت 94 : تولد امام علی (ع) و روز پدر : دخـتــَــر کـه بــاشی میـدونـی اَوّلــــیـن عِشــق زنـدگیـتــ پـــِدرتـه دخـتــَــر کـه بــآشی میـدونـی مُحکــَم تــَریـن پَنــآهگــاه دنیــآ آغــوش گــَرم پـــِدرتـه دخـتــَــر کـه بــآشی میـدونـی مــَردانــه تـَریـن دستــی کـه مـیتونی تو دستـِـت بگیـــری و د...
21 ارديبهشت 1394

تولد نی نی جدید

روز جمعه  بیست و یکم فروردین ماه 1394 مصادف با روز مادر تصمیم گرفتیم سه تایی بریم باغ پرندگان . تو راه که بودیم عمو عنایت و مامانی زنگ زدند که خاله محبوبه بیمارستان بستری شده و نی نی عجولش زودتر از موعد داره میاد . ما هم بی خیال باغ پرندگان شدیم و رفتیم بیمارستان کسری و دراوج ناباوری نی نی خوشگل ما در ساعت 14:20 با وزن 2900 به دنیا آمد و خدا رو شکر به NICU هم نیازی نشد . اسم نی نی را مانی گذاشتند و به قول هستی شد نی نی مانی . متاسفانه نی نی خوشگل زردی داشت و بالاخره روز 24 فررودین مرخص شد و اومد خونه و هستی در لحظه اول دیدن نی نی در بغل خاله شوک شد و برای مانی و خاله گل خریده بود . ...
25 فروردين 1394

روز مادر مبارک

زمان روييدنم، باران مهرباني بودي که به آرامي سيرابم کردی... زمان پروريدنم آغوشي گرمی که بالنده ام ساختی... زمان بيماري ام، طبيبي که دردم را شناختی و درمانم کردی... زمان اندرزم، حکيمي آگاه که به نرمي زنهارم دادی... زمان تعليمم، معلمي خستگي ناپذير و سخت کوش که حرف به حرف دانايي را در گوشم زمزمه کردی...زمان ترديدم، رهنمايي راه آشنا که راه از بيراهه نشانم دادی........... مادر عزیزم ! سپاس گذارت هستم. و هر چه بگویم باز هم کم است برای تو که همه عشق منی ... و حالا سه سال است که من مادر شده ام و بیش از پیش درکت میکنم و بیشتر از گذشته می پرستمت خدایا به همه مادران سلامتی و خوشحالی و عمری طولانی بده آمین ...
21 فروردين 1394

نوروز 94

اولین روز عید دائی اصغر و زندائی و پسرش و عروس و نوه خوشگلشون صدرا و دخترشون از تبریز آمدند تهران و این هم روز اول عید خونه آنا اینم هستی و صدرا نوه دائی بابا جعفر خب طبق معمول روزهای عید دیدنی بود و برو و بیا که من خیلی دوست دارم . روز دوم عید شام خونه عمه لیلا همه دعوت بودیم و روز سوم شام همه را دعوت کردیم بیایند خانه ما . چهارم فروردین شام رفتیم کرج خونه عمه شهناز پنجم فروردین خونه خاله محبوبه : هفتم فروردین سه تایی رفتیم باغ موزه گیاهشناسی ملی . خیلی با صفا و قشنگ و بزرگ بود و خوش گذشت . یازدهم فروردین رفتیم بازار بزرگ تهران و اینم سیزده بدر که دخترم عاشق زیر اند...
14 فروردين 1394

نرم نرمک میرسد اینک بهار

                           بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک شاخه‌های شسته، باران خورده، پاک آسمان آبی و ابر سپید برگهای سبز بید عطر نرگس، رقص باد نغمه شوق پرستوهای شاد خلوت گرم کبوترهای مست نرم نرمک می رسد اینک بهار خوش به حال روزگار خوش به حال چشمه ‌ها و دشتها خوش به حال دانه‌ها و سبزه‌ها خوش به حال غنچه‌های نیمه‌باز خوش به حال دختر میخک که می خندد به ناز خوش به حال جام لبریز از شراب خوش به حال آفتاب ای دل من گرچه در این روزگار جامه رنگین نمی‌ پوشی به کام باده رنگی...
1 فروردين 1394

سفر پاییزی به سرعین و آستارا

28 آذر ماه 1393 ساعت 4 صبح حرکت کردیم به سمت سرعین . با اینکه زمستان بود ولی هوا بسیار عالی بود و اینم چند تا عکس از جوجه : روز بیست و هشتم در رستوران موقع خوردن شام و اینم جوجه در حال زیتون خوردن روز بیست و نهم سه تائی من و بابا و هستی رفتیم برای هستی تیوپ اردک بخریم که بریم آب بازی ولی در هنگام خرید پسر من ماشین رو انتخاب کرد و خوشحال یک عدد تیوپ ماشین خریدیم و بعد هستی و مامان رفتن قهوه سوئی . چون زمستان بود استخر ها بسیار خلوت بود و کلی کیف کردیم . البته شایان ذکر است جوجه خانوم از بدو ورود شرط کرد که سرمو نشور . قربون چرکولکم بشم من . بعدش ناهار دیزی زدیم به بدن و خلاصه خیلی کیف کردیم روز یکشنبه سی ام آذر حرکت...
2 دی 1393